ديشب نصفه شبی يک کاره از خواب بيدارم کردن، که پاشو بيا اين اسقف اعظم داره از زمين آلارم می فرسته. به اين فرشته هه که بيدارم کرده، می گم نمی دونی چی کار داره؟ می گه جناب اسقف يه مريضی خاصی داره و دکترا بهش گفتن اگه هر چه سريع تر با يه دختر سکس نداشته باشه می ميره. خلاصه چون تو دين شون ممنوعه چنين کاری برای کشيش ها، لابد اومده برای صلاح مشورت.می گم: اشکال نداره پدرم ... اگه می خوای ...می پره وسط حرفم و می گه: آخه تو دين ما اسقف نمی تونه سکس داشته باشه با کسی.می گم: عيب نداره، من اجازه می دم به تو.می گه: آخه نمی شه، مسيح اجازه نداده!می گم: بابا چه خری هستی تو! من خود خدا هستم، می گم بهت اجازه می دم. من کارم درست تره يا مسيح؟کلی فکر می کنه و دست آخر با ناز می گه: باشه ولی من چهارتا شرط دارم پس!می گم: چی؟می گه: اول اين که اون دختر که من قراره باهاش سکس داشته باشم کور باشه!می گم: کور واسه چی؟می گه: آخه نبينه منو موقع ...می گم: خُب باشه، هماهنگش می کنم اينو، شرط بعديت چيه؟می گه: دختر کر باشه!می گم: کر ديگه واسه چی؟می گه: خُب نمی خوام بشنوه صدامو.می گم : باشه بابا، ديگه چی؟می گه: لال هم باشه دختر!می گم: لابد واسه ی اين که اگه يه وقت شناختت، نتونه به کسی بگه، نه؟می گه: آره ديگه، آبرو دارم خُب!می گم: اينم به چشم، شرط چهارمت چيه؟می گه: ممه های دختره هم گنده باشه!!!با خودم می گم اين شرطو واسه چی گذاشته ... می گم: واسه چی گنده باشه پدر جان؟سرخ می شه و با خجالت می گه: آخه دوست دارم
No comments:
Post a Comment